...

blah blah blah... who cares

...

blah blah blah... who cares


“What do you think an artist cares about? Does he think all day about fine wines and black tie affairs and what he’s gonna say at the next after-dinner speech? No, he lives only for that narcotic moment of creative bliss.“

Sometimes I  wish there was a  film crew  following my every move... I imagine the camera craning up as I  walk away"  But, unless  things improve, the biopic of my life will only have the budget for a zoom out "

“Perhaps, when we remember wars, we should take off our clothes and paint ourselves blue and go on all fours all day long and grunt like pigs. That would surely be more appropriate than noble oratory and shows of flags and well-oiled guns.” — Kurt Vonnegut, Cat’s Cradle


دیروز که رفتم بیرون هیچ اتفاق خاصی نیفتاد فقط یه یارو بهم گفت به نظرم زندگی مزخرفی داری و چرا نمیری اسکی یا سینما.

بعد فکر کردم این دیگه کی بود و اصلا از کجا میدونست من زندگی مزخرفی دارم؟ و آیا با رفتن به اینجاها ادم احساس بهتری میکنه؟

از اونجایی که اسکی و سینما نزدیکم بودن تصمیم گرفتم برم اسکی و سینما ولی وقتی تموم شد احساس کردم هیچی بهتر نشده. همه چیز مثل سابق مزخرف بود

خیلی خیلی سعی کردم دوباره پیداش کنم و بهش بگم که توصیه اش به درد نخور و مزخرف بود و فقط پولم حروم شد ولی پیداش نکردم. هرروز تو خیابون تو اون ساعت نگاه میکردم شاید دوباره رد بشه ولی اثری ازش نبود.

  چند سال گذشت تا اینکه چند هفته پیش دوباره بهش بخوردم و همه ی اینا رو بهش گفتم.

خندید گفت من داشتم با هندزفری حرف میزدم. 


پایان دوم: گفت ولی این از رفتن سره کار مزخرفت که بهتر بود. حداقل سینما و اسکی رفتی


پایان سوم ( نسخه ی دایرکتورز کات ) : گفت اصلا نمیدونم درمورد چی حرف میزنی ولی به نظرم همینکه به حرف یه غریبه گوش کردی نشون میده احمقی.

تاریخ زندگی من از سه هفته پیش برا همیشه عوض شد. 

مرگ اتفاق افتاد. و من مردم. 

به همین راحتی. تاریخ دقیقا سه شنبه سه هفته پیش تمام شد. 


همیشه فکر می کردم اگر پدربزرگم بمیره چی میشه. و پدربزرگم مرد و دیدم تکه های زیادی از روحم را با خودش برد. 

غیرواقعی ترین هفته های عمرم رو سپری کردم و آدم هایی رو دیدم که جلوم شکستند. 


الان اغلب اوقات ساعت ها به اون ماست میوه ای لعنتی که به زور دادم بخوره فکر می کنم. 

اغلب به این فکر می کنم که چرا تو تخت بیمارستان از بدن بی جانش انقدر ترسیدم و حتی بهش دست نزدم.

فقط چشم برنداشتم... عقب عقب اومدم بیرون و گوشه دیوار آی سی یو تکیه دادم به دیوار.


کاش توی اون حالت نمی دیدمش. کاش آخرین دیدار پدربزرگم تصویر دیگه ای بود. کاش اون لوله ها و دستگاه های لعنتی تو دهنش نبود، یا اون تنفس مکانیکی و اون صداهای چندش آور دستگاه هایی که اصلا نمی دونم کارکرد لعنتیشون چیه. 

کاش می آوردیمش خانه.

تو همون تختش دراز کشیده در حال دیدن سریال های ترکی. 

ولی اون رفت و یه عمر عذاب وجدان نصیبم شد.



امروز بعد سه هفته تلفنی با مادربزرگم حرف می زدم، گفتم به آقاجون سلام برسونین. اونم گفت باشه.